مردی تمام روزهای زندگی اش رامانند فیلمی می دیدهمان طور که به گذشته اش نگاه نگاه می کرد دو رد پا بر روی پرده ظاهر می شد یکی مال او و دیگری از آن خداوند آنگاه ایستاد و به عقب نگاه کرد در بعضی از جاها فقط یک رد پا وجود داشت اتفاقا ،آن محل ها مطابق با سخت ترین روزهای زندگی او بود روزهایی با بزرگترین دردها،رنج ها،ترس ها و..... آن گاه پرسید: خداوندا،تو به من گفتی در تمام ایام زندگی ام با من خواهی بود و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی؟ خداوند پاسخ داد: فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بودمن هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتی برای لحظه ای و من چنین نکردم هنگامی که در آن روزها یک رد پا بر روی شن ها دیدی من بودم که تو را به دوش می کشیدم.
(فرهنگ عامیانه برزیلی)
۰ نظر
۰۵ خرداد ۸۹ ، ۲۲:۰۵